می دانی؟ خیال می کنم حتی آن آخرین آدمی که از آخرین جنگ جهانی همه کش جان سالم به در برده اگر دستش به نوشتن برود...به این امید می نویسد که کسی ,جایی یک وقتی در آینده ای که محال به نظر می رسد باشد, بیاید و نگاه گنگ و خالیش را بچرخاند روی نوشته هایش...یک جور عجیب جالبیست و من دوست دارم این احساس معلق بودگی در زمان را...آهای ای اولین کسی که شاید خواندی نوشته هایم را....سلااااااام...اینجا کسی می نویسد...که درد هم دردی ها در دلش بی حساب شده است و می خواهد بنویسد که تو بخوانی و باری از دلش برداری...وظیفه ی سنگینی ست می دانم