یکشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۹۰

رودی که شک می کند به رفتن
رودی که دلش می خواهد بماند...
خانه بسازد...
رودی که عاشق شده
عاشق تکه سنگ گرد کوچکی
 بر سر راهش...

سه‌شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۹

می دانی؟ خیال می کنم حتی آن آخرین آدمی که از آخرین جنگ جهانی همه کش جان سالم به در برده اگر دستش به نوشتن برود...به این امید می نویسد که کسی ,جایی یک وقتی در آینده ای که محال به نظر می رسد باشد, بیاید و نگاه گنگ و خالیش را بچرخاند روی نوشته هایش...یک جور عجیب جالبیست و من دوست دارم این احساس معلق بودگی در زمان را...آهای ای اولین کسی که شاید خواندی نوشته هایم را....سلااااااام...اینجا کسی می نویسد...که درد هم دردی ها در دلش بی حساب شده است و می خواهد بنویسد که تو بخوانی و باری از دلش برداری...وظیفه ی سنگینی ست می دانم 
به وینستون فکر می کنم...وینستون1984 که بی آنکه بداند برای که و حتی برای چه ,تصمیم گرفت بنویسد...بدون آنکه مطمئن باشد نوشتنش تغییری ایجاد می کند یا نه...بدانی یا ندانی...فرقی نمی کند...در آن لحظه که به خیال خودت تنها به اغوای ورقهای سفید و نرم یک دفتر یا فضای بی نام و نشان یک وبلاگ وارد مغازه ای می شوی یا دکمه ثبت یک وبلاگ را می زنی...اندیشه ای هست که بی اجازه ی تو گوشه ای بی قرار شده است و می خواهد یک وقتی همانطور تاب خوران بزند بیرون و شاید حتی نوشته شود...اینجا را درست کرده ام برای همان لحظه ها ی اغوا شدگی...برای وقتهایی که نوشتن و فقط نوشتن یاری رسان می آید...هنوز کوچکترین ایده ای ندارم که می خواهم خوانده شوم یا نه...تا اطلاع ثانوی برای خودم می نویسم...برای ثبت همان لحظه ها و درست مثل وینستون به آینده یا گذشته...